کودکی حال مرا می پرسید،تعجب کردم،زیبا بود، گفت عجب تاج قشنگی داری گفتم اندازه ی سرت نیست،گر نه می دادم به تو،خندید،گفتم اسمت چیست؟ چیزی گفت نفهمیدم درست،باز پرسیدم،گفت،اما یادم نماند بس عجیب بود و مشکل خندیدم،گفتم مادرت کجاست؟خنده اش محو شد،گفت می رقصد معلمم می گوید میمون ها خوب یاد دارن برقصند،به مادر گفتم،اما باز می رقصد. نگاهش کردم خیره،نمی دانستم چه باید گفت،رفت بازی کند و من می اندیشیدم که چقدر می فهمد،درست می گویند عقل به سن نیست...
niloufar
دوشنبه 12 تیرماه سال 1391 ساعت 01:30 ب.ظ
سلام نیلوفر جون وبلاگ قشنگی داری .ببخشید که دیر سر زدم واقعا معذرت .
موفق باشی عزیزم.