زیاد خوب نباش ....زیاد دم دست هم نباش
زیاد که خوب باشی ,دل آدم ها را می زنی
آدم ها این روزها ,عجیب به خوبی,به شیرینی,
آلرژی پیدا کرده اند,زیاد که باشی ,زیادی می شوی.
یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت
دیوانه ای به دام جنونم کشید و رفت
پس کوچه های قلب مرا جستجو نکرد
اما مرا به عمق درونم کشید و رفت
تا از خیال گنگ رهایی رها شوم
بانگی به گوش خواب سکونم کشید و رفت
شاید به پاس حرمت ویرانه های عشق
مرهم به زخم فاجعه گونم کشید و رفت
دیگر اسیر آن من بیگانه نیستم
از خود چه عاشقانه برونم کشید و رفت
من همه زندگی ام دیر بوده ام، دیر رسیده ام
می شود آلزایمر را کمی زود شروع کنم؟
از یادم برود
همه چیز
همه کس
جز کودکی
جز عروسکم
جز باغچه ی پدربزرگ...
یادم برود همه ی روزهای تلخ و شیرین
همه ی خوب و بد های زندگی ام
دوست داشتن ها و نداشتن هایم
یادم برود خوب هایی که بد شدند...
عصرها بروم کنار پنجره
برگردم و به عکست نگاه کنم
با خودم فکر کنم
چقدددر آشناست؟
حتی دستم می لرزد
برای کلیک روی گزینه ای که می دانم تو را به این نوشته ها برمی گرداند
چه برسد به دلم،
چرا بعد از این همه بزرگ شدن به خاطر نسپردم همیشه ی بودن، با هم بودن نیست...
دختری که مسخره بازی درمیاری نیگات می کنه و چشمهاش برق می زنه و زیر لب می گه عزیزم...!!
دختری که روسری بد رنگ رو که براش خریدی سر می کنه و میاد به دیدنت...!!
دختری که وقتی قدم می زنید و یه پسر خوش تیپ تر می بینه، خودش رو بیشتر می چسبونه بهت...!! دختری که وقتی از همه شاکی هستی و داد می زنی ، هیچی نمی گه، فقط آروم دستتو می گیره...!!
این دخترو حق نداری اذیت کنی...!
فهمیدی....؟!!!